‏..

ساخت وبلاگ

همین سه ماه پیش بودکه زنش بمدت ده روز دربیمارستان بستری شده بود و همه خواهرهایش و زن عموهایم پیش او رفته بودند کم کم همه جاپیچید که چرا دخترش یکبار هم بالای سر او نرفته.من هم هرچه درس را بهانه کردم فایده ای نداشت.مجبورشدم یک شب بروم پیشش...آن روز در آن اتاق دو زن هم بستری بودند که یکیشان بعدازینکه سرش راعمل کرده بودند مشکل تنفسی پیداکرده بود و آن یکه شش هایش را عمل کرده بود.وقتی اورا دیدم یک سلام خشک وخالی کردم.آن دو بیمار و همراهانشان با تعجب نگاهم میکردند.یکیشان موقع نهار که من بیرون اتاق بودم آمدبیرون مرا که دیدشروع به سوال پرسیدن کرد..اولیش این بود:او مادرت است؟سکوت که کردم دوباره پرسید:زن بابایت است؟باز سکوت کردم دوباره گفت:آخر دیدم برخلاف کسانیکه آمده بودند پیشش خیلی سرد رفتارکردی و بعدش هم رفتی برای این پرسیدم.تو خیلی بچه ای نباید تورا مهاوردند که همراه بیمار باشی چندسالت است؟؟18 سال..من بایدبروم..خداحافظ و اورا ترک کردم..عصبانی بودم.تمام بعدازظهر را درحیاط بیمارستان گذراندم و تمام شب را در راهرو بیمارستان..خوابم میامد.تخت خالی هم نبود..تمام شب بیدار بودم.هرچندساعت میامدم تا جلو در اتاق اوراکه میدیدم دوباره برمیگشتم..اصلا دلم نمیخواست مثل آن همراه های بیمار به او توجه کنم...البته اگر چیزی میخواست برایش انجام میدادم.ولی با او حرف نمیزدم این بیشترین محبت من به او بود.آنهم در تمام زندگیم!!وقتی به خانه برگشت من حتی جلو فامیل هاهش ظاهر نمیشدم.و همان زن عمویم که کدخدارا دوست داشت کارهایش را انجام میداد.برایم مهم نبود..آخر قبل از بستری شدنش خیلی اذیتم کرده بود...یک وقت هایی ازاذیت هایش گریه ام میگرفت نفسم بالا نمی آمد..شب ها در اتاق را قفل میکردم.خیلی از او و شوهرش میترسم ..برادرم میگوید تو از هر پسری بی عاطفه تری!!!اصلا هیچت شبیه دختریا نیست.!!قصی القلب شده ای!!و من یادم رفت بهشان بگویم بله..

+ تاريخ یکشنبه هفدهم دی ۱۳۹۶ساعت 16:34 نويسنده گناهکار بی گناه |
‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 223 تاريخ : يکشنبه 17 دی 1396 ساعت: 19:20