که باهمه بزرگیت،برایشان هیچ نبودی

ساخت وبلاگ

بابا حجی(به جای بابابزرگ)،چند وقتی راتنها درآن خانه بود اما بعدش پسرش آمد کنارش ماند بعدش برادرمن..حاضرنمیشد که از آن خانه بیایدخانه پسرش دلتنگ زنش بودهمه اش میگفت همه چیز داشتم حالا هیچ ندارم همه اش بهانه دایی دکترمان رامیکرد که بعد مرگ ننه حجی یکسال آلمان مانده بود..دایی دکترمان ننه حجی رابیشتر از باباحجی میخواست..چون ننه باعث درس خواندنش شده بود درصورتی که باباحجی مخالف بود...باباحجی خیلی ننه را میخواست هما خانم از دهنش نمی افتاد انروزهاکه ننه حجی بخاطر پایش بستری بود زیادحرف نمیزد.امابعدمرگ ننه حجی ،هوش و حواسش خراب شد یک وقت هایی میرفت داخل حیاط صدامیزدهماخانم..برادرم که آنجابود دایی به او گفته بود که کلید را قایم کند که پیرمردنصفه شب نرود سر قبر زنش..آنشب که کدخدا گذاشت من بروم پیش برادرم بابابزرگ ازخانه زدبیرون تاصبح در راهرو باز بود..صبح جمعه ی یک روز زمستانی بودکه یک نیمچه برفی هم شب قبلش زده بود.همه تافهمیدند افتادند دنبالش قبرستان خانه شهربانو خواهرش بابا حجی رفته بودخانه پسر برادرش!کوچه جلویی!!!کدحدا که مرا آن روز دعواکرد انگار تقصیرمن بود..بعدش باباحجی رابردند خانه دایی.. آنجاماند تا یک0شب که شامش راخورد بلند شد دندان هایش را بگذارد درلیوان که افتاد و مرد....

+ تاريخ جمعه بیست و نهم دی ۱۳۹۶ساعت 13:0 نويسنده گناهکار بی گناه |
‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 125 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 1:13