که جز پز دادن هیچ بلد نبودند

ساخت وبلاگ

مادر زن کدخداهم به سختی مرد...یک حیاط بزرگ داصتند که یک خانه ی آجری چهار اتاقه بود که یکیش آشپزخانه بود..جلویش هم یک خانه بزرگ جدید داشتند.پدربزرگ یک طرف حیاط را درخت کاشته بود آن طرفش هم یک اتاق مکعب مستطیل بزرگ بود که سقفش خیلی تا زمین ارتفاع داشت که طویله گاوهایش بود. حیاط سه در داشت دو در روبه کوچه که البته بغل یکی از درها ،در کاهدانی گاوهابود..درسوم داخل حیاط بود که به خانه ی دایی بازمیشد..آنجاکه اصلا نمیرفتم جز شش سالگی که کدخدا زنش را انداخته بودبیرون و زنش رفته بودخانه بابایش..که چندین مدت من و زنش داخل یکی از اتاق هاباهم زندگی میکردیم همان موقعهاکه باوجودتعهدی که بابابزرگ ازکدخداگرفته بودکه اگر یکبار دیگر دستش روی زنش بلند شدازو شکایت میکند باز هم کدخدا جدی نمیگرفت میدانیدچرا؟؟چون آن تعهد دروغ بود برای حفظ ظاهر بودکه بعدنگویند بابای زنه چه بیخیال است که به دامادش هیچی نمیگوید وگرنه ازشش سالگی ببعد زیاد کدخدا مارا بیرون انداخت روز شب عصر نصفه شب ..ولی آن ها شکایت هم نکردندهیچ،سراغ دخترشان راهم نمیگرفتند..بعد دایی رفت اصفهان آن دوتا دایی هم رفتند تهران آن یکیش هم رفت داخل زمینی که ازپدرش گرفته بودخانه ساخت ننه بزرگ و بابابزرگ تنهاماندند..ننه بزرگ پایش درحمام شکست همان باعث مرگش شد چندین روز دربستر افتاده بود ..انموقع هم زن کدخدا با اکراه زیاد یکبار پیشش رفت..ننه بزرگ مثل رابط بود پسرانش بی اجازه اش آب نمیخوردندکه هیچ مجبور بودندکه با آنها رابطه داشته باشند اما وقتی که مرد رشته های پیوندهای زوریشان از هم جداشد هرکس برای خودش شد بابابزرگ از دردمردن زنش مرد..

+ تاريخ جمعه بیست و نهم دی ۱۳۹۶ساعت 12:59 نويسنده گناهکار بی گناه |
‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 121 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 1:13