کاش میدانستند آخر همه شان مرگ است

ساخت وبلاگ
کاش میدانستند آخر همه شان مرگ است

مادر کدخدا درتنهایی مرد..دریک خانه ی کاهگلی چهار اتاقه..چهار اتاقه..که با بارش باران چکه میکرد..گچ های بیرونش همه از بس نم بر داشته بود کنده شده بود..و دارهای سقفش بعد آنهمه سال پوسیده شده بود..اتاق هامتروک بودندو فقط بوی نم میدادند بجز اتاق مادرکدخدا..یک قالی ابریشم قدیمی چهار طاقچه که روی دوتایش صندوقچه بود یکیش قرآن آن یکیش ساعت.. خانه اش با خانه ی دوتا عموهایمان داخل یک حیاط بود که البته یکی از عموهایمان دیوارکشید...خرج مادرش راهم نمیدادولی این یکی عمویمان یکوقت هایی برای مادرش خرج میکرد..اما خرج اصلی راکدخدا میداد..و پول یارانه مادرش..هزینه خوراک و پوشاک و دکترش ..زن کدخدا اجازه نمیدادبروم خانه عمو اما بعدش که اجازه داد بمن گفت که اگربجای خانه عمو بروم خانه مادرکدخدا مرا خواهد زد..من دوبار بیشتر آنجا نرفتم که هر دوبارش هم بی اجازه بودو هر دو بارش هم ازبی عرضگی خودم بودکه به زن کدخدا نمیتوانستم به دروغ بگویم که نرفتم و آن دوبار راکه ازمن پرسید آنجاهم رفتی گفتم بله و به بدترین وجه ممکن مرا زد. دفعه ی اول خودمادرکدخدا مرابزور برد آنجا که بعدش هم شروع به بدگفتن از زن کدخدا کرد..و خیلی مرا ناراحت کرد..دفعه ی دومش هم که رفتم با بچه های عمه بودکه آنجاهم بمن گفت که به کدخدا بگویم که باید سقف خانه را قیربانی کنند..آن هم با حالت دستوری خیلی احساس کوچک شدن کردم آن هم جلو بچه های عمو...زیادنمیامد خانه ما وقتی هم میامدزن کدخدا پیشش نمیرفت و کدخدا هم بیشتر نبود و او همه اش با برادر بزرگم حرف میزد مراهم پیش خودشان راه نمیدادند.عمه هم وقتی میامد همینطور بود..همه شان از زن کدخدا حرف میزدند..همه شان با افسوس بمن نگاه میکردند همه شان درپی این بودندکه بگویند من هم مثل زن کدخدامیشوم همه شان با رفتارهایشان حرف هایشان..

+ تاريخ جمعه بیست و نهم دی ۱۳۹۶ساعت 10:59 نويسنده گناهکار بی گناه |
‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 138 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 1:13