آن شب..

ساخت وبلاگ

زنگ تفریح را خورده بود و من مثل همیشه تنها نشسته بودم روی صندلی کنار دیوار و داشتم به جریان خواستگاری دیشب فکر میکردم...به اینکه او میخواهد مرا به آن پسر 30 ساله بدهد یا نه...به اینکه این آمدن ها و رفتن های مادر آن پسر آن هم از آن دهات دور روی او اثر دارد یانه...به اینکه چرا آن زن اینقدر اصرار به این موضوع دارد؟به اینکه من چه فکرمیکنم...یکی از بچه های انسانی داشت میاید سمتم....میشناختمش.یکبار با هم رفته بودیم مشهد......سلام کرد فقط همان سلامش راجواب دادم...راستش چند روز است از بچه های کلاستان برای بچه های کلاس ما یک چیزهایی درمورد تو به طور اتفاقی شنیدم ..بگویم ناراحت نمیشوی ؟؟سکوت کردم...راست است که میگویندمادرت....نمیدانستم چه جوابش را بدهم بازسکوت کردم برایم مهم نبودچه کسی این موضوع را فهمیده چرا گفته فقط سکوت کردم....بخودم گفتم کاش همه بفهمند تامن دیگر مجبور نباشم جلویشان نقش بازی کنم ......فر دایش که آمده بودم مدرسه از اتفاق دیشب که برایم افتاده بود آنقدر ترسیده بودم که چشم بازکردم چشم بازکردم در نمازخانه در حال گریه کردن هستم......وقتی معاون آمده بود پیش من به او گفتم حرفم را باور نکرد فکرمن خیالاتی شده ام..بخودم کاش به آن دختر جواب میدادی تا لااقل به همه میگفت آنوقت ایها هم حرف مرا باور میکردند...ولی ..ولی..

+ تاريخ سه شنبه نوزدهم دی ۱۳۹۶ساعت 9:26 نويسنده گناهکار بی گناه
‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 184 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1396 ساعت: 2:29